نوروز ایرانی(2)
در این برنامه داستان عمو نوروز بازگو شده است.
در روزگاران خیلی دور، مردی بود به نام نوروز که سالی یک مرتبه روز اول بهار از سر کوه با کلاه نمدی، زلف و ریش حنا بسته، عصا زنان به سمت دروازه شهر میآمد. بیرون دروازه باغچه ای بود که همه نوع درخت میوه و گل داشت. این باغچه مال پیرزنی بود. این پیرزن دلداده عمو نوروز بود و روز اول بهار، صبح زود پا میشد اتاق ها و حیاط را جارو میکرد. پس از خانه تکانی، فرشش را میآورد توی ایوان، جلوی باغچه؛ دم حوضچه ای که فواره داشت میانداخت. وقتی کارهای خونه تموم میشد، آن وقت خودش را تر و تمیز میکرد. حنای مفصلی به سرو دست و پا و سرانگشتهاش میگذاشت. لباس نو میپوشید و منقل آتش رو هم درست و آماده میکرد و یک کیسه کوچک اسفند هم پهلوش میگذاشت. کوزه و قلیان را هم آبگیری میکرد اما روی سر قلیان آتش نمیگذاشت و چشم به راه بود که عمو نوروز بیاد.
او در یک سینی قشنگ و پاکیزه هفت سین؛ سیر و سرکه و سماق و سنجد و سیب و سبزی و سمنو میچید و در یک سینی دیگر هم هفت نوع میوه خشک با نقل و نبات میگذاشت و یک شمع گچی توی یک شمعدون دم سینی میگذاشت و چشم به راه عمو نوروز مینشست.
همینطور که نشسته بود، پلک چشمهاش سنگین میشد و یواش یواش خوابش میگرفت. تا کار به جایی میرسید که کم کم خروپفش به هوا میرفت. در این میان عمو نوروز سر میرسید و تا چشمش به پیرزن میافتاد که خوابیده دلش نمیاومد که بیدارش کنه. میاومد کنارش مینشست. گل همیشه بهاری رو که از باغچه کنده بود روی دامنش میگذاشت. از منقل هم آتیشی بر میداشت و روی سر قلیون میگذاشت و چند پُک به قلیون میزد. یک نارنج هم از وسط نصف میکرد. یک پاره اش را با قند و آب میخورد. آتش های منقل را هم که خوب شعله کشیده بود برای اینکه از بین نره زیر خاکستر میکرد. بعد پا میشد و میرفت. پیرزن از خواب بیدار میشد و میفهمید که عمو نوروز آمده و رفته است. باید یک سال صبر میکرد تا عمو نوروز دوباره برگردد.