حسرت آخرین دیدار با فرخاد
(last modified Mon, 01 Apr 2024 10:33:56 GMT )
حمل 13, 1403 15:03 Asia/Kabul
  • حسرت آخرین دیدار با فرخاد
    حسرت آخرین دیدار با فرخاد

بصیر احمد حسین‌زاده نویسنده، خبرنگار و تهیه کننده رادیو دری و از دوستان شادروان محمدناصر فرخاد شاعر افغانستانی در یادداشتی به بیان خاطره و توصیف این زنده‌یاد پرداخته است.

بصیراحمد حسین زاده- در یکی از روزهای سال 1394 بود که زنگ تلفنم به صدا در آمد، شماره ناشناس بود، وقتی جواب دادم از آن طرف صدای خسته مردی را شنیدم که در تکلم مشکل داشت و نمی‌توانست به خوبی صحبت کند، خیلی با مشکل خود را معرفی کرد و گفت: «من ناصر فرخاد هستم و شماره تلفن آقای کاظمی را لازم دارم»

ناصر فرخاد را من در نوجوانی برای اولین بار حدود 25 سال پیش در جلسه شاعران مهاجر دیده بودم و بعد از آن دیدار دیگر هیچگاه او را ندیدم و به این گمان بودم که او در ایران نیست. همیشه فکر می‌کردم که یا در هرات زندگی می‌کند و یا به اروپا رفته است.

اما وقتی آن روز صدای خسته او را شنیدم متعجب شدم، او در این سال‌های متمادی در مشهد و در همین بیخ گوش ما زندگی می‌کرده است. صدای او احساس غریبی را از سال‌های دور در دلم زنده کرد.

از فرخاد خواستم که آدرس منزل خود را بدهد، به سختی چند کلمه ای گفت: «من نمی‌توانم صحبت کنم» و گوشی را به دست یکی از اعضای خانواده خود داد و آدرس منزلش را گرفتم.

در یکی از روزها به سراغش رفتم، زنگ منزلش را زدم خودش با سختی درب منزل را به رویم باز کرد.

مردی را در مقابل خود دیدم که هیچ شباهتی با آن جوان رشید و خوش قد و بالایی که 25 سال پیش دیده بودم نداشت. در شگفت شدم از بازی روزگار و چرخ کژمدار.

جویای احوالش شدم گفتم: «شما در مشهد بودید و ما خبر نداشتیم.»

دیدم اشک در چشمانش جمع شد و در حالی که اصلا نمی‌توانست صحبت کند به سختی چند کلمه‌ای بر زبان آورد و گفت: «بلی، ها. من سال‌ها است که سکته ناقص کرده ام و یک دست و پای من حس ندارد و در تکلم هم به شدت مشکل دارم و در چند سال اخیر دردهای زیادی را تحمل کردم کسی هم در این سال‌ها سراغی از من نگرفته است. اما به هر حال خدا را شاکرم و راضی هستم به رضای او...»

چهره اش خیلی تغییر کرده بود و اصلا نمی‌توانستم باور کنم که این ناصر فرخاد است.

دیدار آن روز با فرخاد مرا حقیقتا اندوهگین ساخت، دستم را به عنوان خداحافظی به طرفش دراز کردم و چنان اندوه تلخی در من سرازیر شد که چاره را فقط در خداحافظی دیدم.

شعرهای منتشر نشده خود را که سال‌های پیش سروده بود در اختیارم قرار داد. یک دوبیتی که در سال‌های جوانی سروده بود و در همان سال‌ها با خط خودش آن را کتابت کرده بود از میان سروده‌هایش بیرون کشید و در حالی که آه عمیقی از درون قلبش کشید با سختی تمام آن را برایم خواند:

از شرم این که چشم به چشمم نیفکنی

کردی نهان به دست، دو چشم سیاه خویش

یک بوسه خواستم ز لب می پرست تو

دندان زدی به قهر لب بوسه خواه خویش

مجموعه اشعار خود را به من سپرد و قرار شد با هماهنگی استاد محمد کاظم کاظمی آن ها را منتشر کنیم. اشعار او را گرفتم و با او خداحافظی کردم و به او قول دادم که شعرهایش را منتشر کنیم.

دو سال بعد یعنی در سال 1396 با همکاری اقای محمد کاظم کاظمی مجموعه ای از شعرهای او را با عنوان «افسانه ناخوانده» منتشر کردیم. فرخاد وقتی کتاب را دید خیلی خوشحال شد. در همان ایام مراسم نکو داشت و رونمایی از کتاب او را از طرف دفتر فارسی زبانان و موسه فرهنگی در دری در مشهد برگزار کردیم و جمعی از بزرگان ادبیات مهاجرت در نکوداشت فرخاد صحبت های خوبی بیان کردند که این مراسم از نظر روحی تاثیر خیلی خوبی بر این شاعر گوشه نشین داشت.

در طول سال های اخیر در برخی از مجالس شعر به ویژه در حسینیه هنر مشهد حضور حضور پیدا می کرد ولی متاسفانه مشکلات جسمی نمی گذاشت آنگونه که خودش دوست داشت در این گونه جلسات شرکت کند.

آنگونه که ساحل رضایی شاعر مهاجر افغانستانی یک روز قبل از فوتش طی یاداشتی نوشت: «...ناصر فرخاد عاشق شعر بود و دوست داشت در جمع شاعران حضور داشته باشد یا شاعران به دیدنش بروند به همسرش گفته بودم هر چهارشنبه در جلسه شعر حسینیه هنر شرکت کند و بعد ها هرجا که همسرش مرا می دید با خوشحالی می گفت: ناصر جان علیرغم انکه تردد برایش سخت است ولی آنقدر عاشق شعر است که هر چهارشنبه از صبح زود بیدار می شود و لباس های اتو کشیده اش را آماده می کند و عصر ها با اشتایق سوار اتوبوس می شود و در جلسات شعر استاد کاظمی حضور پیدا می کند و خوشحال است که در جمع شاعران شعر می خواند...»

این اواخر چند ماهی بود که از او بی خبر بودم، چون در تکلم مشکل داشت ترجیح می دادم که تلفنی صحبت نکنم، هی امروز و فردا کردم تا اینکه حدود ۲۰ روز پیش بود که خبر شدم مریض شده و در بستر بیماری افتاده است، فکر نمی کردم که خیلی جدی باشد، ایام عید بود و مطلع شدم که دخترهایش نیز از اروپا به دیدن پدر آمده اند، گفتم باشد بعد عید با فراغت بیشتری با جمعی از شاعران به دیدارش برویم. سه چهار روز قبل بود که به خانمش تماس گرفتم تا جویای احوالش شوم که دیدم همسرش با گریه گفت: «آقای فرخاد به کما رفته است و امکان ملاقات هم وجود ندارد...» حقیقتش از خودم خجالت کشیدیم. این هم یکی از برکات زندگی در غربت است، دلت می‌خواهد کسی را که دوست داری ببینی، ولی آن قدر با مصایب و مشکلات گوناگون دست به گریبانی و آنقدر در روزمرگی احمقانه و کسالت بار غرق شده‌ای که خودت را نیز از یاد می‌بری و اینگونه بود که حسرت دیدار فرخاد بر دلم ماند.

حسرت بد چیزی است و هیچ وقت از لوح وجودت پاک نمی شود و به قول یکی از نویسندگان اگر کمی درجه حسرت بیشتر باشد تا آخر عمر خودتت را نمی بخشی که چرا اهمال کردی و باعث شدی حسرت به دل بمانی! و اینگونه حسرت آخرین دیدار با فرخاد بر دلم ماند...

محمد ناصر صابری فرخاد فرزند علی اصغر فرزند محمد حسن به سال 1333 خورشیدی در شهر هرات متولد شد، دیپلم خویش از دبیرستان جامی هروی در هرات به دست آورد.

در کتاب تذکره شعرای قرن 13و 14 حوزه ادبی هرات با عنوان «کاج ها هنوز ایستاده اند»

بخشی از زندگی نامه ناصر فرخاد و چند سروده او در سال‌های گذشته منتشر شده است که برای آشنایی بیشتر با این شاعر دردمند عینا نقل می‌کنم.

محمد ناصر صابری فرخاد فرزند علی اصغر فرزند محمد حسن به سال 1333 خورشیدی در شهر هرات متولد شد، دیپلم خویش از دبیرستان جامی هروی در هرات به دست آورد.

خودش این گونه خود را معرفی کرده است: «از آنجایی که شعر و شاعری میراث ارجمدی از نیکان پر تلاش این مرز بوم بوده است و اشعار فارسی جز لالایی‌های مادران با احساس و خوش قریحه مردم ما بوده من از از آوان کودکی به شعر ذوق و علاقه داشتم و همیشه زمزمه آرامش بخش مادرم که می‌گفت:«دلی دارم چو مینای شکسته...» به گوشم طنین می‌افکند.

بعد ها که بزرگتر شدم احساس کردم چیزهایی می‌توانم بنویسم که مثل شعر باشد، لذا بدون توجه به تمسخر بزرگترها به راهم ادامه دادم. بعدها با شاعران شهر خویش آشنا شدم و دست به تجربه‌های بیشتر در زمینه‌های شعری زدم؛ دیوان‌های متقدمین را خیلی مطالعه کردم و از بزرگان خیلی چیزها یاد گرفتم تا این که در حلقه شعر استاد فدایی راه یافتم و خود مدتی در زمینه شعر صاحب ادعا گردیدم ولی خیلی زود ادعای خویش را پس گرفتم چون شاعر شدن و ادعای شاعری خیلی هم آسان نیست.»

و این همه سروده از ناصر فرخاد که در همان سال‌های دهه هفتاد سروده شده است:

دگر به گریه ابر بهار و خننده گل

به پرتگاه طبیعت چه اعتماد مرا

من از صحاری خشک زمین نمی ترسم

نهیب زوزه این باد گرم صحرا سوز

سکوت سرد مرا هیجگه نلرزاند

خسوف تیره مه را نمی توان دیگر

به چوب کاری مسهای پوچ میرایی

زدود از رخ ماه

که این سیاه شب بدسگال دیو نژاد

به باغ روشن مهتاب نقره گون

از خشم

غبار تیره ابر هراس می ریزد

پیکر محمد ناصر فرخاد به خاک سپرده شد